روایتی از یک خاطره شخصی
...
روستای
ما آخرین روستای مسیر بود. کمپاین که میومد مزرعه ها رو درو کنه آخرین
روستا روستای ما بود. صاحب کمپاین ه با پدرم دوست بود و خودش و همراهاش
میومدن خونه ما مهمون میموندن. اون سال خودش بود و پسرش و برادرزاده اش. من
هم تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و دیپلم گرفته بودم. کمکشون کردم تا
کارهای روستا زود تموم بشه. 5 روز خونه ما موندن و موقع رفتن به بابام گفتن
بزار ابراهیم هم همراه ما بیاد روستای ما، چند روزی مهمون ما باشه. خیلی
کمکمون کرد بیاد از شرمندگیش در بیاییم و هم این که دیپلم گرفته یه مدت
بگرده و استراحت کنه.
بابام راضی شد و من صبح با اونها راه افتادم سمت
دهشون. نزدیک های غروب رسیدیم خونشون. خونشون مثل همه خونه های روستا یک
اتاق مخصوص میهمان داشت که اونجا رو به من اختصاص دادن. خودت که میدونی
اتاق مهمون چه تیپی ه. جوری ه که اصلا تو با اهل خانه روبرو نمیشی. نهایتش
موقع سرویس بهداشتی رفتن شاید رودرو بشی. من یک هفته اونجا موندم. با پسرها
و برادرزاده های کمپاینی ه صبح ها میرفتیم فوتبال و والیبال و گردش عصرها
هم تویه رودخونه پر آب کنار روستا میزدیم به آب. نزدیک های غروب که هوا خنک
میشد برمیگشتیم خونه و صحبت و خوش و بش و نهایتا هم خواب.
روز آخری
بود که اونجا بودم. و قرار بود که فردا صبح راه بیافتم سمت روستای خودمون.
تویه حیاط نمیدونم چیکار داشتم میکردم که یکی از بچه های کوچک 7-8 ساله
اومد پیشم گفت عمو، عمه ام کارت داره. من گفتم عمه ات کیه؟ گفت، عمه
گلنازم. گفتم چکار داره، گفت نمیدونم گفت به عمو بگو بیاد پشت باغچه.
من گیج شدم. فقط این قدر میدونستم که گلناز یکی از دخترهای صاحب خونه است.
این رو هم از سر و صداهای حیاط و گفتگوهای معمولی اهل خانه متوجه شده بودم.
این دختر چکار میتونست با من داشته باشه؟ من اگر برم پشت باغچه و یکی از
برادرهاش یا پسر عموهاش و یا هر کس دیگه ای ببینه چی میگه؟ اصلا این دختره
چکار میتونه با من داشته باشه؟
نرفتم. و از خونه زدم بیرون.