هیق

هیق نام روستای پدری ماست. اگرچه سالهاست که دیگر در آن روستا زندگی نمی‌کنیم، اما «هیق» برای ما نماد ریشه‌ها و اصالت‌هاست. این «ریشه‌ها» و «اصالت‌ها» دقیقا آن چیزی است که در این صفحه عالم مجاز در پی آنیم...

هیق

هیق نام روستای پدری ماست. اگرچه سالهاست که دیگر در آن روستا زندگی نمی‌کنیم، اما «هیق» برای ما نماد ریشه‌ها و اصالت‌هاست. این «ریشه‌ها» و «اصالت‌ها» دقیقا آن چیزی است که در این صفحه عالم مجاز در پی آنیم...

فلکلر یاندی آهیمدان...

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

روایتی از یک خاطره شخصی
...
روستای ما آخرین روستای مسیر بود. کمپاین که میومد مزرعه ها رو درو کنه آخرین روستا روستای ما بود. صاحب کمپاین ه با پدرم دوست بود و خودش و همراهاش میومدن خونه ما مهمون میموندن. اون سال خودش بود و پسرش و برادرزاده اش. من هم تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و دیپلم گرفته بودم. کمکشون کردم تا کارهای روستا زود تموم بشه. 5 روز خونه ما موندن و موقع رفتن به بابام گفتن بزار ابراهیم هم همراه ما بیاد روستای ما، چند روزی مهمون ما باشه. خیلی کمکمون کرد بیاد از شرمندگیش در بیاییم و هم این که دیپلم گرفته یه مدت بگرده و استراحت کنه.
بابام راضی شد و من صبح با اونها راه افتادم سمت دهشون. نزدیک های غروب رسیدیم خونشون. خونشون مثل همه خونه های روستا یک اتاق مخصوص میهمان داشت که اونجا رو به من اختصاص دادن. خودت که میدونی اتاق مهمون چه تیپی ه. جوری ه که اصلا تو با اهل خانه روبرو نمیشی. نهایتش موقع سرویس بهداشتی رفتن شاید رودرو بشی. من یک هفته اونجا موندم. با پسرها و برادرزاده های کمپاینی ه صبح ها میرفتیم فوتبال و والیبال و گردش عصرها هم تویه رودخونه پر آب کنار روستا میزدیم به آب. نزدیک های غروب که هوا خنک میشد برمیگشتیم خونه و صحبت و خوش و بش و نهایتا هم خواب.
روز آخری بود که اونجا بودم. و قرار بود که فردا صبح راه بیافتم سمت روستای خودمون. تویه حیاط نمیدونم چیکار داشتم میکردم که یکی از بچه های کوچک 7-8 ساله اومد پیشم گفت عمو، عمه ام کارت داره. من گفتم عمه ات کیه؟ گفت، عمه گلنازم. گفتم چکار داره، گفت نمیدونم گفت به عمو بگو بیاد پشت باغچه.
من گیج شدم. فقط این قدر میدونستم که گلناز یکی از دخترهای صاحب خونه است. این رو هم از سر و صداهای حیاط و گفتگوهای معمولی اهل خانه متوجه شده بودم. این دختر چکار میتونست با من داشته باشه؟ من اگر برم پشت باغچه و یکی از برادرهاش یا پسر عموهاش و یا هر کس دیگه ای ببینه چی میگه؟ اصلا این دختره چکار میتونه با من داشته باشه؟
نرفتم. و از خونه زدم بیرون. 
دم عصری برگشتم داشتم کفش هامو در میاوردم که این بار یه بچه دیگه اومد و باز همون حرفها رو زد.
رفتم.
دختر رو ندیده بودم. به پیر به پیغمبر یک بار هم شده سرم رو بالا نیاورده بودم در این یک هفته. ببین مسعود، خودت میدونی من آدم معتقدی نیستم اما خداییش بی شرف هم نیستم. وقتی نون و نمک یکی رو بخورم نمیتونم اصلا بهش خیانت کنم. اونجا هم یک هفته مهمون شده بودم و یک بار هم سرم رو بالا نیاوردم تا چشمم به زن و بچه شون بیافته. دختره با ولع عجیبی نگاهم میکرد. جوری که اصلا تنم لرزید. به من گفت: ابراهیم دوستت دارم. من گفتم، عقل داشته باش دختر. این چه حرف زدنیه. من اصلا تو رو ندیده بودم. من و تو اصلا به هم ربطی نداریم. این چه حرفهایی است؟
اما اون بدون این که نفس تازه کنه میگفت من دیوانه تم، دوستت دارم. اومد جلو دستم رو بگیره. گفتم اگر بهم دست بزنی چنان میزنمت که سر و صورتت خونی بشه. عقب رفت. اما از چشماش میترسیدم. مثل دیونه ها شده بود. بهش گفتم: ببین نه تو منو صدا کردی و نه من تو رو دیدم. تمام شد. فهمیدی؟
جواب نداد.
من هم بدون این که منتظر جوابش باشم برگشتم سمت خونه. قلبم داشت میترکید. 
فقط خدا خدا میکردم که صبح بشه و من گورم رو گم کنم.
فردا صبح با اولین ماشینی که به سمت روستای ما راه افتاد راهی شدم. پشت وانت که سوار شدم و راه افتادم متوجه شدم که دختره داره از پشت بام نگاه میکنه. بهش نگاه نکردم. 
چند روز بود خونه بودم و قضیه رو تموم شده میدونسم. آبجیم گفت نمیدونم کیه هر روز چند بار زنگ میزنه و جواب نمیده. من خب طبیعتا غیرتی شدم. اون زمانها هم تلفن تازه اومده بود به روستا و شماره نمیافتاد. گفتم از امروز کسی تلفن رو جواب نمیده خودم جواب میدم.
اولین تلفنی که زنگ زد برداشتم، گلناز بود. همینکه فهمید منم باز همون حرفهای اون روزش رو تکرار کرد.
گفتم خانم اشتباه گرفتین قطع کنین و قطع کردم.
بعد از اون دیگه کارم شده بود جواب دادن به تلفن های اون. همینکه تلفن رو برمیداشتم و میفهمید منم، گریه میکرد و به صورت اتوماتیک حرفهاش رو تکرار میکرد. عجیب میترسیدم ازش. من تازه 18 سالم بود و اون هم 2-3 سالی از من بزرگتر بود. من چیکار میتونستم بکنم؟ 
یک مدت زنگ زد، اول عصبی شدم، بعد التماسش کردم که زنگ نزن آبروی من پیش خانواده خودم و خانواده ات میره. همه فکر میکنن من چه گ.... خوردم. من هم هر چقدر بگم که به پیر به پیغمبر من حتی به صورت دختر شما هم نگاه نکردم باور نمیکنن.
بعد دیدم التماس جواب نداد. تهدیدش کردم، گفتم یک بار دیگه زنگ بزنی میام و به برادر و پدرت میگم و آبروت رو میبرم. گم شو. اذیت کنی خفه ات میکنم! اون هم داشت از اون طرف خط گریه میکرد. آخرش یه حرفی گفت که اولش تنم لرزید ولی بعد جدی نگرفتم. گفت: ببین من دیگه خودم رو میکُشم اما بدان به انتقام خون من امیدوارم هیچ وقت خوشبخت نشی. زن و بچه و پول و مقام داشته باشی اما خوشبخت نباشی. هیچ وقت دلت شاد نشه. و تلفن رو گذاشت.
دیگه زنگ نزد و من راحت شدم.

چند روز بعد دیدم روستا همهمه افتاده، مادرم گفت: تو گلناز رو میشناختی؟ دختر همون کمپاینی ه که رفتی خونشون.
سکته کردم. گفتم: اسمش رو شنیدم از کجا باید بشناسم؟
مادرم گفت: پناه بر خدا، دختره با اسلحه باباش خودش رو پشت باغچه خونه شون کشته!
داشتم بی هوش میشدم. سرم گیج رفت. 
مادرم تعجب کرد. گفت چه خبره؟ گفتم هیچ چی، هیچی.
اگر اون خودکشی کرده بود، یعنی خانواده اش دنبال دلیل خودکشی میگشتن و وقتی دنبال دلیل میگشتن بی شک اسم من به عنوان متهم اصلی مطرح میشد. این هم یعنی مرگ من. یعنی یک شب غیب میشی و چند روز دیگه جنازه ات رو تویه مزرعه های اطراف ده پیدا میکنن. 
کل بدنم میلرزید.
شب بابام از مغازه برگشت خونه. گفتم بابا یه حرفی باهات دارم بیا حیاط.
بابام اومد حیاط و از ترسی که کل وجود من رو گرفته بود مضطرب شد.
- چیه ، چی شده؟
- شنیدی که دختر عزت کمپاینی ه خودش رو کشته؟
- آره، خب؟
- اون بخاطر من خودش رو کشت!
لرزش ناخودآگاه دست پدرم رو دقیقا دیدم.
- یعنی چی؟ تو کاری باهاش کردی؟ بگو ببینم پسر ، همه چیز رو بگو. از ریز و درشت.
- قرآن بیار دستم رو بزارم روش و قسم بخورم که من هیچ کاری نکردم. به جان مادرم، به جان تو، به جان آبجی هام حتی به صورت دختره نگاه هم نکرده بودم. و کل ماجرا رو تعریف کردم.
همین که حرفهام تموم شد. بابام دستم رو گرفت. چشماش پر شده بود، گفت: کاش دستم میشکست روزی که بهت گفتم بری اونجا. پسر اونها میان دنبالت و بالاخره میکشنت. الان برو اتاق، وسایلت رو جمع کن. فردا قبل طلوع آفتاب با اسب از مسیر بین کوهها خودت رو برسون شهر. تا چند هفته پنهون بمون خونه آشناها. به هیچ کی هیچ چی نگو. ولی دقت کن ببین کسی دنبال تو هست یا نه. به مادر و خواهرات هم هیچ چی نگو. بگو میری دنبال حساب های من. از چند نفر طلبهامو تسویه کنی.
پدرم اینها رو گفت و از خونه زد بیرون. من هم بدون این که چیزی بگم رفتم اتاقم و شروع کردم جمع کردن وسایل. مادرم گفت چه خبره؟ کجا؟ جوابی که پدرم یادم داده بود رو گفتم.
شب تا صبح خوابم نبرد. بعد اذان صبح بابام اومد اتاقم. از زیر کتش یک کلت در آورد و گفت اینو همیشه پیش خودت داشته باش. اونها دیر یا زود تو رو پیدا میکنن. حداقل چون بی گناهی مقاومت کن و بعد بمیر. اگر گناهی کرده بودی نمیدادم بهت.
قبل از طلوع آفتاب بدون این که از مادر و خواهرهام خداحافظی کنم راه افتادم سمت شهر.
پدرم داشت میلرزید و برای آخرین بار داشت قد و بالای پسرش رو از دور نگاه میکرد. قرار گذاشتیم که اسب رو به پسر عموم بدم که از شهر بیاره خونه و بهش بگم با بابام دعوا کرده ام و برای این که عصبی اش کنم با اسب اومدم شهر.
نزدیکی های عصر رسیدم شهر. چند هفته ای خونه خاله ام، یکی دو هفته هم خونه عمه ام، و چند وقتی هم خونه هم دهاتی ها که در شهر کارگری میکردند موندم. وقتی احساس کردم امکان خطر کاهش پیدا کرده رفتم خونه هم دهاتی ها. بیرون نمیرفتم، و وقتی هم که مجبور به ترک خونه میشدم سلاحم رو زیر کتم پنهان میکردم. 
شب اولی که خونه خاله ام بودم چشمم به آینه افتاد. باور نمیکنی اما موهای سرم سفید شده بود. خودم خودم رو نشناختم رسما پیر شده بودم. موهای سرم سفید شده بود و این مساله تعجب خاله ام را هم جلب کرده بود.
40 – 50 روزی گذشت و من کم کم احساس کردم که خطر رفع شده است. به پدرم زنگ زدم که بیام روستا یا نه؟
پدرم گفت: تا یکی دو سال سمت روستا پیدایت نشود. در خانه هم جوری وانمود کرده بود که با هم دعوایمان شده ست و گفته است من دیگر حق خانه آمدن ندارم. مادر بدبختم هم التماس میکرد که برگردم خانه و او وساطت خواهد کرد. زن بیچاره نمیدانست که برای زنده ماندن این کارها را میکنم.
چند ماه گذشت و من مطمئن شدم که خبری نیست. سلاح را با خودم بر نمیداشتم و روزها در مغازه ها کارگری میکردم.
یک روز دم عصر از کار در حال برگشتن به خانه هم روستایی هایمان بودم که عموی گلناز را دیدم. با ماشین داشت رد میشد. همین که منو دید نگه داشت و آمد سمتم.
اگر بگم که با هر قدمی که او از آن طرف خیابان به سمت من بر میداشت من درد یک گلوله در قلبم را حس میکردم دروغ نگفته ام. عمویش رسید به من. و من مات مثل خرگوشی که در دست یک عقاب گیر کرده است و منتظر بیرون شدن روح از بدنش است در جلویش ایستادم. دست داد و حال و احوال پرسید. لحنش متفاوت تر از لحنی بود که منتظرش بودم. گفت چه عجب اینجایی؟
گفتم: برای کارگری آمده ام شهر تا خرجم را در بیاورم.
گفت: بیا بشین ماشین گردشی بکنیم.
حس کردم داره منو میبره بکشه. خواستم مقاومت بکنم، گفتم: دوستان منتظرن.
کانه حرفم را نمیشوند دستم را کشید و گفت: بیا.
دهنم خشک شده بود، حس میکردم زبانم بزرگتر از حالت نرمال شده و نمی چرخه. بدون این که اراده ای از خودم داشته باشم به دنبالش راه افتادم و در صندلی جلویی کنارش نشستم.
نه او چیزی میگفت و نه من میتونستم چیزی بگم. یه جایی ایستاد. نگاه کردم دیدم میخانه است.
گفت: بریم یک چند لیوان شراب بخوریم که به خودمان بیاییم.
این روش رو میدوسنتم. وقتی میخواستند از کسی اعتراف بگیرند مستش میکردن و او اتوماتیک اعتراف میکرد.
وارد میخانه شدیم. و گوشه ای نشستیم. یک بطری شراب خواست و لیوان من و خودش را پر کرد. با لحنی آمرانه گفت: بخور.
میدانستم که نباید بخورم، چون اگر مست میشدم معلوم نبود چه بگویم. تا حد ممکن مقاومت میکردم تا نخورم. اون یک لیوان را خورد و لیوان دوم را پر کرد اما من هنوز لیوان اول را نصف نکرده بودم. گفت چرا نمیخوری؟
گفتم: خیلی اهل شراب نیستم.
زل زد در چشمهایم، گفت: میترسی مست بشی و همه چیز را لو بدی؟!
راستش اون لحظه شلوارم را خراب کردم. ناخودآگاه دستم به سمت کمرم رفت تا کلتم را در بیاورم و بکشمش اما کلت را خانه جا گذاشته بودم.
گفتم: چی رو لو بدم؟
گفت: تحقیق کردیم. بچه هایی که به تو پیام آورده بودند ماجرا را گفتند. از حرفهای آنها معلوم بود که اول گلناز به تو پیام داده و تو حتی مقاومت کرده ای. مادرش گفت که چند بار در تلفن با تو صحبت کرده است. پیگیر شدیم. رفتیم مخابرات و معلوم شد که همه زنگ ها را او به تو زده است. با این وجود برادرش آمد روستایتان تا بکشتت. اما دررفته بودی.
من اشکم در آمد و بدون مقاومت گفتم: آقا به جان پدر و مادر و خواهرهام قسم. به قرآن قسم، به قبر پیغمبر قسم، من یک بار هم به صورت دختر شما نگاه نکردم. این اون بود که به من فشار میاورد. به والله دیوانه شده بود دختر.
عموهه زل زده بود به چشماهم و گفت: من میدونم اما خون جلو چشم برادرهاشو گرفته بود. الان کمی نرم شدن. اما اگر سمت روستای ما پیدا بشوی خونت را خواهند ریخت. میدانند که مشکل از دختر ما بوده اما نمی توانند بی تفاوت باشند. من دوست ندارم دستم به خون ناحق آلوده بشه. اگر یک درصد احتمال میدادم که گناهی داری الان کشته بودمت. اما میدانم که گناهی نداری. سعی کن به یک شهر دورتر بری. چند سالی که گذشت همه چیز حل خواهد شد.
بعد هم کمی حرف زد اما من دیگر هیچ چیز نمیشنیدم. و بعد پا شد رفت.

تا سه سال به خانه مان نرفتم و با پدرم همان تئاتر قهر بودن را بازی کردیم. پدرم بعد از این که ماجرا را فهمید برایم پول فرستاد که به یک شهر دیگه بروم و من هم عازم شدم. 
هنوز هم گاهی اوقات فکر میکنم اگر روزی با برادرهای گلناز مواجه شدم شاید منو بکشند. اما دیگر از این مساله ترسی ندارم، همه موهایم سفید شده و این همه مرض دارم. اما کمتر شبی هست که صدایش در گوشم نپیچد که، " من دیگه خودم رو میکشم اما بدون به انتقام خون من امیدوارم هیچ وقت خوشبخت نشی. زن و بچه و پول و مقام داشته باشی اما خوشبخت نباشی. هیچ وقت دلت شاد نشه."
آه مسعود نمیفهمی چی میگم!!!
....
این وحشتناکترین خاطره ای است که تا الان در عمرم شنیده ام. من هم از آن شب تا امروز که برای شما مینویسم تقریبا شبی نیست که به یاد این ماجرا نیافتم.
خیلی وحشتناک بود!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۰۷
مسعود صدرمحمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی